سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی چیکه چیکه اشکات روی گونت می ریزه….. وقتی می گردی اونی رو پیدا کنی که می خوای … بعد یه لحظه خودتم گم می کنی وقتی می خوای بخندی اما اشک امانتو بریده .… وقتی می خوای گریه کنی اما غرور بهت اجازه نمی ده .…اونوقته که تازه می فهمی بغضت داره داغونت می کنه….. اونوقته که می فهمی کسانی رو کم داری … اونوقته که می فهمی هر کسی رو رها کردن راحت نیست ….. آره خودتم اینو خوب میدونی که اگه صداقت رو قبول نکنی خدا بهت پشت می کنه…… وقتی نمی دونی برای آروم شدنت باید چیکار کنی ….. وقتی هنوز تو لحظه هات صدای نفس های ؟ جاری ….. اون زمان که اشک از چشمات حلقه حلقه پایین میاد ؛ اون زمان که دل اشک هم شکسته ؛ مثه دل تو !!! آروم که چشاتو ببندی ؟ می بینی همون گوشه ی متروکه ی ذهنت که رهام کردی به امید خدا و خودت راه افتادی تا به آسمون برسی …. خودت راه افتادی تا سفر رو به پایان برسونی…. بدوون ؟ ...بدون پاهای ؟.... اما بین سفر احساس کردی که یه چیزی کم داری … برگشتی که ؟ با خودت ببری !!! ؛ حالا … حالا … اون دیگه نیست … اون دیگه وجود نداره.. دیگه حرفی ندارم ….

 


 

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .
شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
یک جور صدای خاص شبیه موسیقی
خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .
یک موسیقی ملایم ...
در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گریه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .
من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .
له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .
و این حالت در خواب های من تشدید می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکون را حس می کنم .
از این سکون نمی ترسم ...

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشیده ام .
خدا زیاد هم بزرگ نیست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذیان می گویم .
خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .
می دانم زیاد مهمان نخوام بود .
این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .
باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم .
مدتی هست که خیلی افسرده ام .
از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از این متاسفم .
و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های سیاه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من این روزها مدام هذیان می گویم
آسمان برای من بنفش است .
باید کمی قدم بزنم .


و من سنگ شدم! بی روح، لخت ، بی حرکت!
دستهایم؛ دیگر توان جستجو نداشتند.
پاهایم...انگار جایی جا مانده بودند.
دلم به حال خودم سوخت! خواستم دست تنهایی خود را خود بگیرم که ناگاه شنیدم...
می شنیدم که صدایم می کنند، آری آن دورها آوایی بود که مرا می خواند...
همه را می شنیدم اما اینجا سنگی نشسته بود!
نمی خواستم جواب دهم.می ترسیدم!
می گفتند هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است...
نمی دانستم، و همین ندانستن من را پرت می کرد به طرف همان انحنای ناشی از زمان و مکان...
نمی دانستم فریاد زدن و پافشاری من ناشی از جسارت و اراده ام بود و یا از سادگی و بی تجربگی؟!
من پری کوچک غمگینی بودم که در اقیانوس مسکن داشت، دلم را در یک نی لبک چوبین می نواختم،
آرام آرام...پری کوچک و غمگینی که شب از یک بوسه می مرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آمد.
یک روز که به دنیا آمدم دیدم من از آغاز اینجا بوده ام! دیدم وجود مرا پایانی نخواهد بود.
دیدم دستی به سویم دراز شده...دست خدا بود!
خدا در قالب یک انسان،یک هم نوع، یک همدل، در مقابلم ایستاده بود
و لبخند می زد...
به من گفت:
- تو اینجایی؛ زنده! نمی توانند تو را از زندگی تبعید کنند...
گفتم:
-اگر آنها چشمانم را در آورند من به نجوای عشق تو گوش خواهم سپرد...
اگر آنها بخواهند مرا از شنیدن باز دارند، من وجد و سرور را در نوازش نسیم خواهم یافت که آمیخته ای است از رایحه ی زیبایی و حلاوت نفسهای عاشقان...
و اگر هوا را از من دریغ کنند من با روحم زندگی خواهم کرد ؛ زیرا روح خواهر عشق و زیبایی است...

سرنشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره چکید و نامش دل شد.


تمام لحظه های شیرین زندگی ام خاطرات باتوبودن است .

محبت را درکنار توآموختم وعشق را درنگاه مهربان وپرمهر تو خلاصه کرده ام .

تمام ثروتهای دنیا در برابر نگاه پرمهرت هیچ است وتمام خوشبختی ام فقط درباتوبودن است

پس تا همیشه با من بمان - بمان تاتمام آرزوهای من که ازتوسرچشمه می گیرد تحقق یابد

و در گذرزمان با توخوشبختی اوج گیرد باتوکه معنای عشق را درچشمانت یافتم .

لحظه هایت را با خاطره های پراز عشق وعلاقه در قلب کوچکم جای می دهم .


آری یادم امد...سالها بود می اندیشیدم.....

اینهمه غم ز کجا پیدا شد.....ناگهان ...؟!

یادم امد.......رویا ها به روی دوشم سنگینی میکرد..

خسته بودم از اینهمه رویای تلخ... نا فرجام....

یاری ام کردی تو.......فصل پاییز و شب باران بود........

راه نشانم دادی....

گفتی از خاطر دریا بگذر

پشت دریای خیال به جزیره میرسی

تا رسیدی انجا.....رویا ها را بر سر راه جزیره بنشان.....خود برگرد!!!

....تنها....! من

رفتم ... رسیدم...نشاندم...امدم.....!

رویا هایم را به امان جزیره رها کردم....همان کار که تو گفتی....چه بد کردم.........

نه یکبار.......

هزار بار رفتم و رسیدم و نشاندم و امدم.......!

و تو هر بار غریبانه تر از اغاز......نگاهم کردی.....

و تو شاید به صداقت زدگی های دلم خندیدی......

دیدم رو یا هایم را ...که هر غروب.....یکیشان از کنار لبهای ترک خورده ی ساحل

تن به دستان یخ اقیانوس نیستی ها میسپرد.......

می دیدم......... اما چه کنم که خسته بودم....!

جزیره ی رویا هایم.... از حریم پاک آن خاطره ها خالی شد.....

یکی از پس دیگری...دیگر بهانشان کمبود جا نبود......

خسته بودند.......!!!!

اخرین غروب بود..

داشتم میدیدم................

لحظه ی پایان اخرین رویا را....

چه معصومانه........!

من تکیه ام بر باد بود..... بی خبر...!

جزیره ام خالی شد......سوت و کور......

دلش گرفت...زانوان خیس اشکش را بغل کرد.....

با نگاهی بر من.....

آهی کشید و به دنبال رویا های خاموش رفت....

اهش دلم را ترساند......گفته بودند اه مظلومان زود بر عرش الهی برود....

منتظر بودم اما....

نه به این زودی ها......

‌عاقبت آه جزیره دامن روزگارم را گرفت....

و مرا به عمق باران و شب و پاییز داد.........وتو هم رفتی.....

من ماندم و روزگار بارانی......

کاش حرفت را نمی شنیدم......غریبه ی اشنا..........!!!***


خسته شدم
دلم می خواد دوباره شروع کنم از امید و امیدواری بنویسم
ولی هرچی فکر می کنم انگار این مشعل نیمه افروخته ذهنم کمتر یاری می دهد
شاید باید صبر کرد تا خودش بیاد(امید رو می گم)
نمی دونم شاید...


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :0
کل بازدید : 8923
کل یاداشته ها : 8


من نمیدونم که زندگی از مرگ بهتره یا نه اما میدونم عشق از هر دو تاشون بالاتره الهه عشق